- و میدونی آخرش چی گفتم؟
صدایم را صاف کرده، با لحنی که سعی میکنم تا حد امکان مظلومانه باشد میگویم:
- چشم خانم.
Z پخش زمین میشود و F دستهی تخت را میفشارد. صورتشان از خنده سرخ است، دعوای دیروزم با معلم کارگاه نوآوری را تعریف و واکنشی بیشتر از آنچه انتظار داشتم دریافت کردم. Z که سعی در جمع و جور کردن خود دارد از روی زمین بلند میشود و دوباره بر روی تخت جا میگیرد.
- باورم نمیشه! بعد از اون همه بگو مگو و حمله و ضد حمله با چشم حلش کردی؟!
از خنده ریسه میرود و من درحالی که یکی از ابروهایم را بالا میاندازم، ژشت عاقل اندر سفیهانهای به خود میگیرم. درواقع آن آتش بسِ ناگهانی تنها برای پایان دادن دعوا و ادامهی کلاس بود اما بگذار به حساب هوشم بزنند. به هر حال مهم نبود که چه قدر حق با من و گفتههایم بود، آن معلم عنق قصد نداشت اشباهش را بپذیرد. ناسلامتی همیشه حق با معلمهاست و شاگردها باید بروند و بمیرند. همانطور که پایین تخت نشستهام، به آن دو که بالای تخت هستند چشم میدوزم و منتظرم که کسی چیزی بگوید اما اتاق ساکت است. F لبخند به لب دارد و Z انگار به موضوع مهمی فکر میکند.
- تا حالا به خودکشی فکر کردین؟
ادامه مطلب
درباره این سایت