~My Fantasies



روزی روزگاری در سرزمینی که همه‌ی چترها خاکستری بود، سر و کله‌ی سرخ پیدا شد.

آهسته راه می‌رفت و بر زمین خیس قدم برمی‌داشت. لبخند به لب نشانده بود و از نم نم باران لذت می‌برد. او خوشحال بود و نمی‌گذاشت چیزی حالش را بد کند. مردم که با یک دست چتر‌های خاکستری رنگشان را گرفته بودند، با دستی دیگر او را نشان می‌دادند و می‌گفتند:

- اون دیگه چه رنگیه؟

- غریبه‌ست؟ از کجا اومده؟ مامان باباش کی هستن؟

- اون مثل ما نیست، فرق داره.

- اشکالی نداره باهاش حرف بزنیم؟

- بهتره ازش دور باشیم، خطرناکه.

- رنگش فرق داره.

- کجا رو نگاه می‌کنه؟ ببین چه قدر سر به هواست.

- بهش توجه نکنین، اون فرق داره.

آنها به خود زحمت نمی‌دادند که صداهایشان را پایین بیاورند، چون خواه یا ناخواه می‌خواستند کسی که غریبه خوانده بودند صدایشان را بشنود.

سرخ کور نبود، اما نگاه آدم‌های دیگر را نمی‌دید. سرخ کر نبود اما صدای پچ پچ‌هایشان را نمی‌شنید. سرخ در عالم خودش نبود اما به عالمی که اطرافش بود کوچکترین توجهی نشان نمی‌داد. سرخ سرخ بود و می‌خواست همانطور بماند. نمی‌دانست در نظر بقیه چه طور است و به همین دلیل بود که خوشبخت بود.

سرخ خوشحال بود، اما خوشی هیچوقت پایدار نبود.

یک روز یکی از همان چتر خاکستری‌ها جلو آمد، مستقیما به او اشاره کرد و پرسید:اون چه رنگیه؟» سرخ اول تعجب کرد. برای آن شخص مهم بود که سرخ به چه فکر می‌کرد. بی اختیار خوشحال شد. لبخند ن به چترش اشاره کرد و پاسخ داد:بهش می‌گن سرخ. خیلیا ازش میترسن چون همرنگ خونه، خیلیا هم دوستش دارن چون همرنگ گل‌های رزه.»

چتر خاکستری مکثی کرد و پرسید:تو چرا دوستش داری؟» این سوال برای سرخ عجیب بود. با این حال به شکل عجیبی خوشحال کننده بود. با لبخندی لرزان از هیجان - خوشحال از اینکه برای اولین بار نظر خود را درمورد چیزی می‌گفت - فریاد زد:چون هم اسم منه!»

صدایش بلند بود. آنقدر بلند که توجه همه را به سمت خود جلب کند. زمانی که چتر خاکستری لبخند زد خوشحالی سرخ دو چندان شد. در آن لحظه خوشبخت بود. ناسلامتی کسی از او درمورد خودش پرسیده بود و از پاسخش لبخند زده بود. اما آن خوشبختی دوام نیاورد چون فهمید معنای آن لبخند را اشتباه برداشت کرده بود.

- مسخرست.

قلب سرخ فرو ریخت. چتر خاکستری با پوزخند ادامه داد:خودتو تغییر بده و اون رنگ سرخ مسخره رو ول کن. اینطوری حداقل کسی پشت سرت حرف نمی‌زنه و عجیب غریب صدات نمی‌کنه. یکم شبیه ما باش!»

او رفت، قاتی جمعیت شد و سرخ را تنها گذاشت. سرخی که حالا دیگر سرخ نبود.

زمانی به خود آمد که نوک چرتش زمین را لمس می‌کرد و قطرات باران سر و رویش را خیس کرده بود. بارانی که تا چند لحظه پیش لذت بخش بود، حالا مزاحم بود. انگشتانش به آرامی از دور دسته‌ی چتر شل شد و.رهایش کرد.

احساساتش پایمال شده بود، مسخره شده بود و تازه فهمید که چه قدر از طرف بقیه رانده شده بود. او چتر سرخ رنگ را رها کرد و رفت. دیگر نیازی به آن نداشت چون دیگر سرخ نبود.

مانند بقیه چتر نداشت اما مانند آنها خاکستری بود. در نظر مردمی که اطرافش بودند حالا طبیعی‌تر بود، مگر نه؟ دیگر متفاوت و عجیب نبود، مگر نه؟

سرخ قدیم و خاکستری جدید، چتر را پشت سر گذاشت و رفت.

هیچکس به چتر سرخ رنگی که با باد قل می‌خورد و کف زمین کشیده می‌شد توجه نکرد. هیچکس قطرات بارانی که درون آن جمع شده بود را بیرون نریخت. حداقل هیچ کدام از چتر خاکستری‌ها اینکار را نکردند.

قدم‌های کوچکی برعکس بقیه جلوی چتر متوقف شد. دانه‌های باران، او و چهره‌ی سفید رنگش را خیس کرده بود. با کنجکاوی و ملایمت چتر را از روی زمین برداشت، آن را برعکس کرد تا آبش بیرون بریزد. درحالی که با تعجب رنگ عجیبش را تماشا می‌کرد، آن را بالای سرش گرفت و چند لحظه در همان حالت ایستاد.

- هی ولش کن! عجیب غریب میشیا!

سفید ابرو بالا انداخت و رو به چتر خاکستری گفت:

- به تو ربطی نداره.

ناسزایی که به طرفش پرت شد را نادیده گرفت و دوباره به چتر خیره شد. عجیب بود اما دوستش داشت. رنگ جدیدش، سرخ را دوست داشت.


اسم این مریضی چیه که بیان رو میاری، یه پست چند بندی رو آماده می‌کنی، از قصد رو اون گوشه‌ی صفحه می‌زنی و متنو به فنا میدی؟ حالا اگه در طی هفته این کارو هفت هشت بار تکرار کنی اسمش چی میشه؟

این طبیعیه که صد بار قالبتو با گوشی بیاری، برعکسش کنی و به این نتیجه برسی که قالبت با گوشی چقدر زشته و با کامپیوتر چقدر خوشگل تر میشه؟

فرض کن تصمیم گرفتی یه کاری رو انجام ندی و همون لحظه یه نفر بهت بگه نکن. شده بعد از اون به شکل احمقانه‌ای بخوای اون کارو انجام بدم؟ اونم جلوی همون شخص؟؟؟

چرا بعضی وقتا مامانامون مهربون ترین و دوست داشتنی ترین فرشته‌های روی زمین هستن و در عین حال مثل یه غول بی شاخ و دم رفتار می‌کنن؟

به اینکه وقتی به طرف مقابلت نگاه می‌کنی یه لبخند گنده رو لبت باشه، اما از درون بخوای سرشو بکوبی تو دیوار چی میگن؟

تا حالا شده از قصد یه نفرو عصبانی کنی چون فکر می‌کنی تو اون حالت کیوت میشه؟

مشکلی نیست که با یه تیکه چوب ورد وینگاردیوم لویوسا(له ویوسا؟)رو بگی و انتظار داشته باشی بالشت تو هوا معلق بشه؟

شما هم وقتی یه تئوریه خفن یا تحلیل سنگین می‌خونین قیافتون مثل این ایموجی میشه D: یا فقط من اینطوریم؟

اسم این مریضی که برنامه ریزی دقیقی واسه‌ی روز و کارایی که می‌خوای بکنی داری ولی همه‌ی کارا رو قاتی پاتی انجام میدی چیه؟اصلا اسم داره؟

این موضوع طبیعیه که به رفیقت فیلمی که خیلی دوست داشتی رو معرفی کنی و بگی تهت هر شرایطی به نظرش احترام می‌ذاری، اما وقتی تمومش کرد و گفت خوشش نیومد یا متوسط بود بخوای با کامیون از روش رد بشی؟

پیش اومده دستتو گاز بگیری شاید تبدیل به غول بشی؟

به اینکه وقت نداری کتاب بخونی یا پیامای بقیه رو جواب بدی، اما سه ساعت تمام دعوای دو تا آدم غریبه رو زیر یه پست غریب‌تر می‌خونی چی میگن؟

طبیعیه که بخوای پست دارک بنوسی ولی لایت از آب در بیاد؟ برعکسش چطور؟ طبیعیه؟؟؟

اشکالی داره که دارم اینقدر زر زر می‌کنم و الکی دکمه‌های کیبورد رو مصرف می‌کنم؟ اصلا این درسته که به جای جوهر بگم کیبورد یا جمله بندیم بهم ریخته و باید عوضش کنم؟

تا حالا شده فکر کنی کارت از بیمارستان گذشته و باید ببرنت تیمارستان؟

اصلا چرا.؟!

.

.

.

.

*اگر فکر می‌کنید که حال وی خوب نیست کاملا در اشتباهید. وی فقط ررررررد داده، همین و بس!*


بعد از یک مهمانی شلوغ، خستگی از بند بند وجود دخترک می‌بارد. آنقدر که کفش‌هایش را در جاکفشی نمی‌گذارد و دم در رهایشان می‌کند. نمی‌تواند بر روی کلمات مادر و پدرش تمرکز کند. حتی نمی‌داند با خودشان حرف می‌زنند یا با او. آن دو را پشت سر می‌گذارد و از پله‌ها بالا می‌رود. روی پنجه‌ی پا قدم می‌گذارد. به همین دلیل، تخته‌های چوبی زیر پاهایش کوچک‌ترین صدایی نمی‌دهند.

در سکوت به داخل اتاقش می‌خزد و کوله پشتی سنگینش را دم در پایین می‌اندازد. کسی نیست که او بگوید:آخه آدم عاقل، تو که قرار نیست تو مهمانی طرح بکشی یا چیزی بنویسی. پس دفتر و مداد بردنت دیگه چیه؟»

با اخم بر روی تخت می‌نشیند و نفس عمیقی می‌کشد. مثل همیشه اتاق شلوغش که با کیف دستی، سوییشرت، کاغذ الگو و بالشت‌های کوچک و بزرگش پر شده را نادیده می‌گیرد. هدفونش را به گوش می‌گذارد و لپتاپش را روشن می‌کند. لحظه‌ای بعد به صفحه‌ی سفید ورد خیره است. ذهنش به شکل عجیبی خالی و ساکت شده. تنها چیزی که به گوش می‌رسد صدای انگشتش است که بر روی لپتاپ ضرب گرفته.اینبار از چه بنویسد؟ کدام دنیا را انتخاب کند؟.این وضعیفت، آرامش قبل از طوفان است؟ یا آرامش بعد از طوفان؟

و ناگهان می‌داند قصد دارد چه کند. نفس عمیقی می‌کشد و دکمه‌ی پلی را فشار می‌دهد. همزمان با پخش شدن ملودی در گوش‌هایش، انگشتانش به حرکت در می‌آیند، خواسته‌ی او را از اعماق قلبش بیرون می‌کشند و آن را بر روی کیبور می‌گنجانند. حروف نوشته می‌شوند، کلمات چیده می‌شوند و ناگهان دنیای سفید مانیتور رنگ می‌گیرد. دنیا، سبز زمردی می‌شود.

دخترکِ شانزده ساله، اتاق نامرتبش و از همه مهم‌تر لپتاپش در میان آن رنگ گم می‌شوند. حالا او سی و پنج ساله ‌است. پیراهن ابریشمی به تن دارد. تاجی از زمرد سبز بر سرش گذاشته‌اند و موهای تیره‌اش را از پشت بسته‌اند. زیور آلات طلایی و نقره فام بر روی گوش و گردنش سنگینی می‌کند. اما خم به ابرو نمی‌آورد. وسط سرسرای بزرگ و خالی ایستاده است. چشم‌هایش از نور خیره کننده‌ای می‌سوزد که به دیوار‌های زرین کوب برخورد می‌کند و در مردکم چشمش بازتاب می‌شوند با این حال پلک نمی‌زند. نگاهش از تخت جواهرنشان و باعظمتِ پادشاه نمی‌گیرد. تنها چند قدم تا به حقیقت پیوستن خواسته‌ی پدرش باقی مانده. تنها چند قدم مانده تا اولین امپراطور زن کشورش ظهور کند.

ناگهان فضا تغییر می‌کند. امپراطور آینده و قصر طلایی رنگش از صفحه محو می‌شوند. باری دیگر تصویر رنگ می‌گیرد و اینبار.کهربایی‌است.

به رنگ چشم‌های دختری دیگر که تنها چند قدم با پسر بیست و چند ساله‌ی داستان فاصله دارد. تماشای آن چهره‌ی سرد و چشم‌های بی روح برای پسر دردناک است. دردناک‌تر از همیشه. نگاهش را به پایین سر می‌دهد و لوله‌ی تفنگ را برانداز می‌کند. صاحب آن اسلحه تنها یک هدف دارد و آن کشتن است. پسر لبخند تلخی می‌زند و از خود می‌پرسد که آیا دوست داشتن همچین شخص پر رمز و رازی کار درستی بود؟ آیا بی توجهی به آن همه نشانه که جلوی رویش قرار داشت اشتباه بود؟ در آن لحظه به خاطر او آدم‌های مهمی از دست رفته‌اند و خون‌های بسیاری ریخته شده‌است. پس چرا هنوز عاشق اوست؟ می‌داند آن چشم‌ها، چشم‌هایی نیستند که عاشقشان شده بود. پس چرا بغض در گلویش گیر کرده؟ چرا نمی‌خواهد به دست کسی که او نیست اما هست بمیرد؟ چرا.؟

صدای تیز شلیک گلوله فضا را می‌شکافد و سیاهی همه جا را دربر می‌گیرد. چیزی آسمان را سوراخ می‌کند و با صدای مهیبی منفجر می‌شود. ناگهان در میان آن تیرگی نوری به چشم می‌آید. نورهایی درخشان و رقصان، همانند ورقه‌هایی از طلا از آسمان به زمین سقوط می‌کنند و در وسط راه محو می‌شوند.

آتش بازی.

چند دقیقه بعد آسمان باری دیگر در سیاهی فرو می‌رود و او با ذوق بر می‌گردد تا چیزی بگوید. اما نگاهش به جناب شاهزاده می‌افتد و ساکت می شود. آن چهره، اخموتر از آن است که بتوان گفت از آتش بازی لذت برده. به یاد حرف او می‌افتد که می‌گفت ازآتش بازی متنفر است. چطور همچین چیز زیبایی را دوست نداشت؟ دخترک آه می‌کشد و از خود می‌پرسد که به کدامین گناه آنجاست و چرا باید این پسرعموی عبوس را تحمل کند؟

انگار تنها یک راه پیش رویش است. باید از آن استفاده کند، نه؟ بی درنگ از جا بلند می‌شود و دامن مخملی خود را که از نم سبزه‌ها خیس شده است می‌تکاند. با تک سرفه‌ای توجه جناب اخمو رو به خود جلب می‌کند و انگشتانش را درهم گره می‌زند. ثانیه‌ای بعد، دانه‌های گرم و بلورین جادو را احساس می‌کند که پلک و گونه‌اش را نوازش می‌کند. حالا وقتش است. چشم‌های روشنش را باز می‌‌کند و همزمان با آن، دانه‌های جادو در فضا پخش می‌شوند، همانند کرم‌های شب تاب، سقوط ستاره‌ها از آسمان و یا برفی که شب تاریک را روشن می‌سازد و بر روی زمین می‌نشیند. به چهره‌ی مات و مبهوت پسرک نگاه می‌کند و با غرور می‌گوید:یه بار گفتم، بازم میگم. جادوی من صدها برابر زیباتر از آتیش بازیه.»

همانطور که آن دانه‌‌های درخشان به محض برخورد با زمین محو می‌شوند، دختر و پسر نیز در تاریکی فرو می‌روند.اینبار نقطه‌ای از نور سیاهی را می‌شکافد و به رنگ آبی آسمانی گسترده می‌شود. پسرک ده ساله، نرمی خاک را بر پشتش احساس می‌کند. گونه‌هایش همچنان از اشک خیس هستند و زیرچشم‌هایش سرخ شده. با سردرگمی از خود می‌پرسد چه چیز از خواب بیدارش کرده است؟

آریا!»

سریع سرجا می‌نشیند و به پایین تپه نگاه می‌کند. مادر و خواهر دوقولویش آنجا هستند. آنها.برگشته‌اند! شادی نیروی عجیبی را در عضلات پاهای کوچکش تزریغ می‌کند و او را از جا می‌پراند. پسرک بی توجه به شیب تند تپه، سمت آنها می‌دود. کفش‌هایش درون خاک نرم فرو می‌رود و گرد و غبار را به هوا پرتاب می‌کند. تنها چند قدم با صاف و هموار شدن زمین فاصله دارد که پایش لیز می‌خورد و بقیه‌ی راه را، تا زیر پاهای مادر و خواهرش غلت می‌خورد. در چشم‌های وحشت زده‌ی آن دو خیره می‌شود و درحالی که از سر تا پا خاکی شده، با لحن شیرینی می‌گوید:خوش برگشتید!»

در کسری از ثانیه، آسمان روز، جای خود را به سیاهی شب می‌دهد. شبی تیره و ترسناک که بر شهری پرنور و بزرگ سایه انداخته‌است. حالا او دختری هجده ساله است و بر پشت بامِ بلند ترین ساختمان شهر ایستاده. ستاره‌ها خیلی وقت است که آسمان این شهر را ترک کرده‌اند و به راستی که این شهر و مردمش لیاقت آن را ندارد. چیزی در میان انگشتانش می‌لرزد و او را به خود می‌آورد. به صفحه‌ی موبایلش خیره می‌شود و متن آن را می‌خواند. انگار شکار این شب هم تمام شده. حالا وقت برگشتن است. آه می‌کشد و به سمت درِ فی می‌چرخد. هنوز قدمی به جلو نگذاشته که چیزی دور مچ پایش می‌پیچد.

چشم‌هایش را پایین می‌آورد و درون نگاه درنده و در عین حال درماند‌ه‌ی مرد خیره می‌شود. خون از گوشه‌ی لب‌هایش می‌چکد و بریدگیِ عمیقی بر روی شانه‌ی چپش دیده می‌شود. او را جا انداخته بود؟ نگاهی به اطراف می‌اندازد. پشت بامی که با خون گلگون شده و جنازه‌هایی که یکی پس از دیگری بر روی زمین پخشند را از نظر می‌گذارند. هیچکدام تکان نمی‌خورند. قلب هیچکدامشان نمی‌تپد و اثری از زندگی در هیچ یک از اجساد دیده نمی‌شود. آری، همین یک نفر را جا انداخت.

با خود تکرار می‌کند:شکار وقتی تموم میشه که توله‌ها باقی نمونن.»

با پنجه‌ی کفش به چانه‌ی مرد ضربه می‌زند، آنقدر محکم که او به پشت بچرخد و از درد ناله کند. دخترک نگاه بی روحش را به آن جسم ناتوان می‌دوزد و می‌داند که نباید چشم از آن بردارد. نباید هیچ یک از این لحظات را از دست بدهد یا فراموش کند. انگشتانش را از هم باز می‌کند و دودی سیاه رنگ پدید می‌آید، قابل لمس می‌شود و کش می‌آید. در یک چشم برهم زدن شمشیری به دست دارد که تیغه‌اش به رنگ آسمان بی ستاره است. بالای سر مرد می‌ایستد و با نوک شمشر پیشانیِ او را هدف قرار می‌دهد. این هم از آخرین شکار امشب.

لحظه‌ای که شمشیر پایین می‌آید و پیشانیِ مرد را می‌شکافد، صفحه تیره و تار می‌شود و همه چیز، پیش دخترک شانزده ساله و اتاقش باز می‌گردد. علامت شارژ لپتاپش نزدیک به صفر است و طبیعتا صفحه تیره شده. خواندن نوشته‌ها سخت نیست اما اگر این دستگاه خاموش شود هرچه نوشته و ذخیره نکرده به باد می‌رود. به ساعت که دو شب را نشان می‌دهد نگاه می‌کند و درمیابد که مثل همیشه در تنظیم ساعت خواب و زود خوابیدن شکست خورده است. اخمی می‌کند و بر دکمه‌ی ذخیره کلیک می‌کند. انگار باید ویرایشش را برای زمان دیگری بگذارد. نوشتن تا همین‌جا و همین لحظه بس است، مگر نه؟

پ.ن1: همانطور که مشاهده کردید اینا یه مجموعه‌ی چند بندی از بچه‌هام و داستاناشون هستند که تو ذهنمهD:بیشتر از اینا بودن ولی خب می‌خواستم پست کوتاه باشه(هرچند هنوزم بلنده)

پ.ن2: موقع نوشتن داشتم Lovely رو گوش می‌کردم و باید یه بار دیگه اعتراف کنم که این آهنگ قابلیت اینو داره که تو هر شرایطی اشکمو در بیاره.لعنت بهش!:/

پ.ن3: چرا حس می‌کنم پست شبیه تریلر شد؟

پ.ن4: چرا نمیشه یه بار پست بذارم و پی نوشت نداشته باشه؟

پ.ن5: اگه راهکاری برای رها کردن زیاد نویسی و کم، اما مفید نوشتن دارید خوشحال میشم راهنماییم کنید#-#


- و می‌دونی آخرش چی گفتم؟

صدایم را صاف کرده، با لحنی که سعی می‌کنم تا حد امکان مظلومانه باشد می‌گویم:

- چشم خانم.

Z پخش زمین می‌شود و F دسته‌ی تخت را می‌فشارد. صورتشان از خنده سرخ است، دعوای دیروزم با معلم کارگاه نوآوری را تعریف و واکنشی بیشتر از آنچه انتظار داشتم دریافت کردم. Z که سعی در جمع و جور کردن خود دارد از روی زمین بلند می‌شود و دوباره بر روی تخت جا می‌گیرد.

- باورم نمیشه! بعد از اون همه بگو مگو و حمله و ضد حمله با چشم حلش کردی؟!

از خنده ریسه می‌رود و من درحالی که یکی از ابروهایم را بالا می‌اندازم، ژشت عاقل اندر سفیهانه‌ای به خود می‌گیرم. درواقع آن آتش بسِ ناگهانی تنها برای پایان دادن دعوا و ادامه‌ی کلاس بود اما بگذار به حساب هوشم بزنند. به هر حال مهم نبود که چه قدر حق با من و گفته‌هایم بود، آن معلم عنق قصد نداشت اشباهش را بپذیرد. ناسلامتی همیشه حق با معلم‌هاست و شاگردها باید بروند و بمیرند. همانطور که پایین تخت نشسته‌ام، به آن دو که بالای تخت هستند چشم می‌دوزم و منتظرم که کسی چیزی بگوید اما اتاق ساکت است. F لبخند به لب دارد و Z انگار به موضوع مهمی فکر می‌کند.

- تا حالا به خودکشی فکر کردین؟

ادامه مطلب

قدم‌هایش بر روی پیاده رو سکوت جاده را برهم می‌زند. شهر به شکل عجیبی خلوت است و در آسمان روشنِ ظهر، پرنده هم پر نمی‌زند. با به یاد آوردن چهره‌های خندان دوستانش بی‌اختیار لبخند می‌زند. ماه سختی را گذرانده بودند. تا خانه راهی نمانده و در پوست خود نمی‌گنجد تا مادرش را از موضوع با خبر کند. ناسلامتی در دانشگاه مورد علاقه‌اش قبول شده. تقریبا تمام دوست‌هایش در دانشگاه‌هایشان قبول شدند. هرچند چند نفر کمی عقب ماندند، با این حال قرار نیست جا بزنند.

با هدفون گوش‌هایش را پوشانده و تنها چیزی که می‌شنود صدای آرامش بخش موسیقی‌ست . پالتوی زرشکی رنگی به تن دارد و موهای بلند و خرمایی رنگش را باز گذاشته است. زمانی که به پل بزرگ و دو طرفه‌ی شهر می‌رسد، راه رفتن همانند یک خانم متشخص را کنار می‌گذارد و لی‌لی کنان ادامه می‌دهد. سرما هم حریف شعله‌ی گرم وجودش نمی‌شود چه برسد به پند و اندرزهای مادرش درمورد باوقار بودن. بعد از مدت‌ها تلاش‌هایش ثمره دادند به زودی به آرزویش می‌رسد. به دانشگاه می‌رود، چیزهای جدید یاد می‌گیرد و کسب و کار خودش را راه می‌اندازد. چه از این بهتر؟

آنقدر ذوق زده است که متوجه اطرافش نمی‌شود، شخص سیاه پوشی که کمی دورتر است و به سمتش می‌آید را نمی‌بیند و بی‌توجه از کنارش می‌گذرد. شخص هم از کنارش می‌گذرد. آن دو به وجود هم بی‌توجه‌اند آن هم درحالی که تنها به اندازه‌ی چند بند انگشت فاصله دارند.

عجیب است اما انگار آن دو واقعا همدیگر را ندیده‌اند. زیرا به محض آنکه از کنار هم عبور می‌کنند، فضا تغییر می‌کند. آسمان روز به سیاهی شب می‌شود. شهری که چند لحظه قبل خلوت بود با شلوغی احاطه می‌گردد و جامه‌ای از نور و چراغ‌های رنگی به خود می‌گیرد. جمعیت در حال رفت و آمدند و ماشین‌ها خیابان را پر کرده‌اند. شخص سیاه پوش ناگهان از حرکت می‌ایستد و بی دلیل به پشت می‌چرخد. آنقدر سریع که موهای کوتاه  وسیاه رنگش که تا شانه‌اش می‌رسد، در صورتش پخش می‌شود. تارهای مزاحم را کنار می‌زند و با دقت بیشتری نگاه می‌کند. به جمعیتی که از کنارش می‌گذرند و فضای پشت سرش. مطمئن است که صدای موزیک ضعیفی را شنیده. کسی از کنارش گذشته است که به شکل عجیبی توجه او را به خود جلب کرده. اما چه کسی؟ بر روی پنجه‌ی پا می‌ایستد تا شاید پیدایش کند. اما آن احساس عجیب و شخصِ عجیب‌تر همانند نسیم شبانه، ناگهان آمده و دیگر رفته‌اند. موهای تیره‌اش را درون کلاه کاپشنش فرو می‌برد و آه می‌کشد.

حتما خیالاتی شده است.

مردم شاد و خندان از کنارش می‌گذرند و به او که همان‌جا وسط پل ایستاده توجهی نمی‌کنند. البته این موضوع برایش کوچکترین اهمیتی ندارد. موبایلش را از جیبش بیرون می‌کشد و به تصویری که بر روی صفحه‌ی قفل قرار دارد خیره می‌شود. دختری هفت ساله و مو فرفری به همراه خانمی زیبا. هر دو لبخند به چهره دارند و فضای پشت سرشان پر است از گل‌های سرخ. دخترک اخم می‌کند و موبایل را درون جیبش هل می‌دهد. به خود یادآوری می‌کند که آن خانم زیبا دیگر نیست و در همان سالی که عکس گرفته شد در تصادف مرد. بر خلاف میلش فکر کردن به آن موضوع باعث می‌شود که سینه‌اش تیر بکشد و بسوزد. هنوز هم نتوانسته مادر از دست رفته‌اش را فراموش کند.

به سمت چپ نگاه می‌کند و موج‌های ریز و درشت رودخانه‌ای که از وسط شهر می‌گذرد را از نظر می‌‌گذراند. تماشا کردن از روی پل دیگر مانند کودکی‌هایش لذت بخش نیست. به یاد روزی می‌افتد که با پدرش به اینجا آمده بودند. به یاد خندیدن‌هایشان می‌افتد و از خود می‌پرسد که اگر این کار را بکند پدرش چه حسی خواهد داشت. غمگین خواهد شد؟ گریه خواهد کرد؟

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد تا افکار مزاحم را بیرون بریزد. حالا که تا اینجا آمده نباید منصرف شود. رو به رودخانه‌ی خروشان چشم‌هایش را می‌بندد و خواهر بزرگترش را به یاد می‌آورد. از بچگی از هم متنفر بودند اما وقتی بزرگ‌تر شدند و او ازدواح کرد، آن تنفر تبدیل به بی توجهی شد. درواقع این موضوع با سر نزدن خواهرش به آنها شروع شد.

دخترک حالا آنجا ایستاده و با خود فکر می‌کند آخرین باری که خواهرش و همسرخواهرش را دید چه زمانی بود؟ یک سال پیش؟ دو سال پیش؟ ناگهان درمیابد که حتی چهره‌شان را هم به یاد ندارد.

نفس عمیقی می‌کشد و به مرور کردن ادامه می‌دهد. از هم پاشیدن خانواده‌اش بعد از تصادف مادر، عوض شدن مدرسه‌اش و محیط جدیدی که به سختی با آن وقف پیدا می‌کرد. شروع شدن درس‌های جدیدی که تک و توک عاشقشان بود و به دنبال آن همکلاسی‌های عزیزش. عزیزانی که به او انگ با استعداد بودن می‌زدند تا تنبلی خود و نمرات کمشان را توجیح کنند. نوشته‌ها و کتاب‌هایی که  در آن سال به دست پدرش آتش زده شدند و رها کردن نویسندگی. سال پیش شجاعت یاد آوری همه‌ی این خاطرات آن هم در یک لحظه را نداشت اما حالا چرا. سال پیش به کاری که الان قرار است بکند حتی فکر هم نمی‌کرد، اما حالا تنها راه چاره‌اش همین است.

آب دهانش را قورت می‌دهد و پا بر روی میله‌ی پل می‌گذارد. در کسری از ثانیه بر روی آن ایستاده است. باد سرد به صورتش می‌خورد، موهایش را عقب می‌فرستد و ناگهان خود را درحالی میابد که به موج‌های رودخانه که خروشان‌تر از همیشه به نظر می‌رسد خیره است. انگار که مایل‌ها از زمین و آب فاصله دارد.

چیزی که تا الان جلویش را برای انجام این کار گرفته بود ترس از ارتفاع نبود، ترس از مرگ بود. اینطور نیست که ناگهان شجاع شده باشد. درواقع حالا مردن را به زنده ماندن ترجیح می‌دهد. همین و بس!

در طول زندگی هجده ساله‌اش همه می‌گفتند که خداوند بزرگ است و جواب دعاهای همه را می‌دهد. اما برای او این گونه نبود، چون هرگز جوابی از خداوند نگرفت. نه بعد از تصادف که مادرش را به اتاق عمل بردند و جنازه‌اش را بیرون آوردند، نه وقتی که نوشته‌ها و کتاب‌هایش جلوی چشم‌هایش در آتش می‌سوختند و نه حتی زمانی که پدرش با زن دیگری ازدواج کرد.

چشم از آب می‌گیرد، به آسمان نگاه می‌کند و از خود می‌پرسد که آیا خداوند همه‌ی آن اتفاقات را دیده و کاری نکرده بود؟ شاید کاری از او برنمی‌آمد چون زندگیه او نبود. شاید هم بعضی‌ها باید بدبخت باشند تا بعضی دیگر احساس خوشبختی کنند. چون تاریکی هست و نور هم هست. اگر آسمان شب تاریک نبود آیا انسان‌ها قدر ستاره‌ها و ماه را می‌دانستند؟

نگاه‌های خیره و متعجب مردم را پشت سرش احساس می‌کند اما هیچکس جلو نمی‌آید تا او را منصرف کند. هیچکس سعی نمی‌کند جانش را نجات دهد چون او باید بدبخت باشد. اینگونه است که بقیه احساس خوشبختی می‌کنند.

می‌داند که این لحظات آخر است و بعد از این هیچکس حتی برایش اشک هم نخواهد ریخت، با این حال به طرز عجیبی آرام است. شاید مرگ همانطور که همه می‌گویند دردناک نباشد. شاید زندگی دردناک‌تر از مرگ باشد و شاید.

او شناگر ماهری‌است و می‌داند که اگر با پریدن از آن ارتفاع درون آب غرق نشود به جای آنکه برای بالا آمدن از آب تلاش کند برای زیر آب ماندن دست و پا می‌زند. آنقدر که اکسیژن به پایان برسد، ریه‌هایش از آب پر شود.

از خود می‌پرسد که کجا را اشتباه رفته؟ برای چه الان آنجاست؟ و همانطور که انتظار دارد جوابی نمی‌گیرد. اگر جواب هم بگیرد دیگر نمی‌تواند چیزی را جبران کند. به همان اندازه که نمی‌شود از خاکستر چیزی ساخت، گذشته هم نمی‌شود تغییر داد.

دخترک باری دیگر آه می‌کشد و چشم‌هایش را می‌بندد. به یاد می‌آورد که قبل از کنار گذاشتن نویسندگی، در اینترنت مطلبی درمورد جهان‌های موازی خوانده بود. درمورد اینکه نسخه‌ی دیگری از او در جهانی دیگر، کهکشانی دیگر و شاید چند قدم دور‌تر از او وجود داشته باشد اما نتواند او را با چشم ببیند.

به آرامی دست‌هایش را از هم باز می‌کند و آماده است تا همه چیز را تمام کند. آنجاست که برای آخرین بار دعا می‌کند. نزد خدایی که نمی‌داند وجود دارد یا نه. دعا می‌کند و می‌گوید این زندگی برام پر از نفرین و درد بود، اما اگر تو وجود داری پس منه دیگه‌ای هم می‌تونه یه جایی وجود داشته باشه. خواهش می‌کنم کاری کن اون خوشبخت باشه. خوشبخت‌تر از من.

مصمم‌تر از قبل و خوشحال از آخرین دعایش قدمی به جلو می‌گذارد، آنجاست که زیر پایش خالی می‌شود و

ناگهان فضا تغییر می‌کند. آسمان تیره باری دیگر روشن می‌شود. ماشین‌ها، چراغانی‌ها و مردم به یکباره محو می‌شوند و او از حرکت می‌ایستد. درحالی که هدفون را از گوشش فاصله می‌دهد، متعجب به پشت سرش نگاه می‌کند. احساس عجیبی دارد که نمی‌داند چیست. همانند یک دلشوره‌ی یکهویی. اما کسی را نمی‌بیند. آن چیزی که باعث توقفش شد چه بود؟ چند لحظه همانجا می‌ایستد و به پلی که خالی از هر جنبنده‌ای است خیره می‌ماند.

اصلا از اول کسی آنجا بود؟

شانه‌ای بالا می‌اندازد و هدفون را سر جایش می‌گذارد. آن حس عجیب دیگر رفته پس نیازی به فکر کردن به آن ندارد. لبخند به لب لی‌لی کنان به راهش ادامه می‌دهد.

باید زوتر خبر خوبش را به مادرش بدهد.

و بالاخره بعد از کلی سر و کله زدن با خودم در آوردمش!

این چالش از وب استلا شروع شد و وایولت گفت هر کس پستشو دید شرکت کنه.منم که عاشق چالشام! البته مثل همیشه دقیقا چیزی که می‌خواستم در نیومد ولی خوشحالم که بد نشده:/

همونطور که احتمالا متوجه شدین خانم مو خرمایی این جانب و اینجاست. مو مشکی گرامی هم منه فقط تو یه جهان دیگهD:

ایده‌ی اینکه داستان نه چند تا کهکشان اونور تر باشه و نه میلیون‌ها سال نوری دور‌تر بلکه همینجا و در چند قدمیم باشه از فیلم پادشاه ابدی کش رفتم:/

خب یه توضیح کوتاه بدم

داستان از این قراره که اول می‌خواستم یه بخش کوتاهی از زندگی یکی از کاراکترایی که خلق کردمو بنویسم. بعد نظرم عوض شد و گفتم چرا درمورد یه نسخه‌ی خوشبخت‌تر از خودم ننویسم؟ اما حس کردم اینطوری به داشته‌های خودم خیانت می‌کنم._.

در آخر پرسیدم چرا از خودم ننویسم؟ خودم فقط یکم بدبخت‌تر.

پس ایده رو برعکس کردم و بعله! این پست طویل و اعصاب خورد کن به دست آمد! بذارین اینطور بگم که دختر مو مشکی(که هنوز اسمی واسش انتخاب نکردم!) تا هفت سالگیش زندگیش دقیقا شبیه به من بود اما بعد از اون دقیقا برعکس من شد! هر چی من خوشبخت‌تر می‌شدم اون بیشتر تو بدبختی فرو می‌رفت و قبول شدن در دانشگاه تیر خلاص بود. من به سمت آینده‌ی روشنم میرم و اون همونجا به زندگی نفرین شدش پایان میده. بی رحمانست اما حقیقته، حقیقتی دردناک

یادمه یکی از دوستام یه بار گفت تو غم‌انگیز نویسی مهارت دارم.شاید راست می‌گفت#-#

دلم می‌خواد بیشتر ازش بگم تا بهتر درکش کنین ولی پست دیگه داره منفجر میشه از بس نوشتم!

اینطور که پیداست همه دعوت شدن. اگه اشتباه می‌کنم و کسی مونده از طرف من دعوته3:


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

درمان شقاق مقعد طراحی سایت-وب وان یک قلم معرفی کانال تلگرامی فروشندگان یادداشت‎های روزانه و چیزهای دیگر فایل گذر کُو کُد گچبری زنده دستی دانلود فیلم رحمان 1400 - سایت رسمی رحمان 1400 معرفی رشته روانشناسی